منتظران بیدار

ما میخواهیم ولایت از ما راضی باشد...

منتظران بیدار

ما میخواهیم ولایت از ما راضی باشد...

یادش بخیر آن روزها...(مقاله)

سه شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۵۰ ب.ظ

یادش بخیر آن روزها که همه چیزمان راست راستکی بود. حرف هایمان، بازی هایمان، احساساتمان، قانون هایمان. آن روزها که معلم با عینک ذره بینی اش روی تخته ی زواردررفته با گچ های رنگی می نوشت: آن مرد داس دارد. بچه ها یکصدا درس جدید را فریاد می زدند، همه می دانستند که داس درو می کند هرچه را که بخواهد حتی انسان ها را. ناگاه هیاهوی بچه ها خاموش شد. خاموش شد و آوار شد بر سر همه مان. معلم با لبخندی بر لب تکیه اش هنوز هم بر تخته بود و نگاه خیره اش به بچه هایی که در خون می غلتند و با لبان بسته گویی هنوز هم می گفت: آن مرد داس دارد. آژیر وضعیت خطر امروز کمی دیرتر به صدا درآمد و فروریخت دیوار آرزوهای بچه ها را.

یادش بخیر آن روزها که پدرم تسبیح دانه درشتش را در دست می چرخاند و می گفت: الهی رضاً برضاک. آن روز مادرم از حال رفت. گفته بودند: از این به بعد باید او را در خواب ببیند. تنها پسرش شده بود سپری برای گلوله ی دشمن تا نخورد به پیکر اسلام عزیزمان، شده بود رویای شیرین خواب های مادرم.

یادش بخیر لبخند زیبای پدرم روی طاقچه ی دیوار، مثل همیشه جمله امام را می گفت: «جنگ، شلیک گلوله نیست، احساس مسئولیت است.» شنیده بودم پیکرش شده بوسه گاه تانک ها. هیچ چیز برایمان نماند جز همین قاب عکس زیبا و اراده ی مصممش.

یادش بخیر آن روزها که همسایه ی تازه از فرنگ برگشته مان دیش زد به پشت بام خیابان شهرم برای صوت هایده و حمیرا و... می گویند: موجی شده است. و در همین حوالی صوت عبدالباسط برای پر زدن فرشته ی سینه سوخته. سینه اش سوخته بود برای انقلاب. آن هم موجی شده بود. موج که بگیرد امان آدم را می برد، می کشانتت به خاک، عده ای را به خاک شهادت، عده ای را به خاک ذلت. هنوز هم همسایه می گوید: خاک خاک است حتی وقتی حیای دخترکش شد معصومیت از دست رفته. یادش بخیر، یادش بخیر دخترک زیبایش هم بازی کودکی هایم بود. آن روزها محرم قالیچه پهن می کردیم در کوچه و چادر سیاه بر سر، گریه می کردیم که حسین(ع) نرود،عاشورا نرود. بازی کودکی هایمان بود اما در دنیای کودکی گویی می دانستیم که کفتارها چشم به ایمانمان دوخته اند.

یادش بخیر زنگ انشا و نقاشی. آن روز که دفتر هم کلاسی ام خیس شده بود و معلممان تنبیهش کرد، باید انشا می نوشت و موضوعش خیلی سخت بود: عدالت. با مدادهای به ته کشیده از جنس استضعاف و فقر و محرومیت نوشت، تنبیه معلم برای شاگرد اول کلاسمان گران تمام شده بود که با صدای رسا و اشک در چشم هایش خواند: از غذایی که برای خوردن نیست، از دارویی که برای دردهای قلب مادرش نیست، از سقف خانه ای که چکه می کند، از چیزهایی که باید سرجایش باشد و نیست، از فقر فرهنگ، از پشت میز نشین های لایحه تصویب کن و وام های میلیاردی، از چرخ های توسعه ای که هویت شان را له کرد. از عدالتی که در تدبیر کاخ نشینان نمی گنجد. قطره ی آخر اشک از دیواره های قلب پسرک چکه کرد مثل سقف خانه شان و باز هم دفترش را خیس کرد.

یادش بخیر آن روزها که برادرم شیشه ی خانه را شکست. توپش را تازه خریده بود. آن را هم نداشتیم به تازگی از فرنگ آورده بودند. جسور و نترس بود از تنبیه نمی ترسید، باز هم بازی کرد تا اینکه شد قهرمان بازی. گل زد به دروازه ی تحریم و محاصره ی اقتصادی. اسم ماهواره و موشک های بالستیک و سانتریفیوژ که آمد دیگر دست از بازی برنداشت، آخر آن را خودش ساخته بود. عادت کرده بود به لبخند پدرمان خامنه ای( روحی فداه). از امید و سجیل1 ساخت تا... ساختیم که غیرتمان خدشه دار نشود. تحریم و تنبیه برایش معنا نداشت. برادرم مرد شعب ابی طالب بود، عادت نداشت کم بیاورد امیدش به بدر و خیبر بود. ایستادگی را از حسین(ع) آموخته بود.

یادش بخیر آن روزها که مادرش هلهله می کرد. شده بود نفر اول بهترین رشته ی دانشگاه یعنی فیزیک و یادش بخیر آن روزها که مادرش باز هم هلهله می کرد بر پیکرش، آخر شده بود نفر اول امتحان الهی صف شهدا. در مسیر انقلاب پیش می رفت، می خواست که حرف مولایش زمین نماند. می خواستند جلویش را بگیرند هرطور که شده با بمب، گلوله، سوختن، خون، از فرمول هایشان خارج شده بود بی ترمز بود، دیگر چیزی نمی دانستند. ترورش کردند. شد شهید، شهید مصطفی احمدی روشن. خونش که ریخته شد هزاران مصطفی روییدند که امام تنها نماند. نمی دانستند « گردن ها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلای عشق آسان تر بریده شوند1.» اما در این هیاهو یکی تنهاست، علیرضایی که تازه یاد گرفته بود بنویسد بابا آمد. اما نیامد وهنوز چشمانش به در است که بیاید، نیامد وماند در خانه ی قلب ملت. ترس در چشمانش موج می زند. گفته اند: باید پلمپ شود، پدرش و جاودانگی اش. این روزها درس کلاس اولش را خوب یاد می گیرد، آن مرد داس دارد و می خواهد تیشه بزند به ریشه جاودانگی پدرش، تیشه به جریان هسته ای و آنچه که نباید بشود، تمام داستان همین است.

یادش بخیر آن روزها که مادربزرگم برایم قصه می گفت: قصه ی گرگ و میش. زیر کرسی می نشستیم و به چشمان مهربانش خیره می شدیم. یکی بود یکی نبود. گرگ پیری که همیشه گرسنه بود، هرچه می خورد گرسنه تر می شد تا اینکه با میش روبه رو شد. میش خیلی زرنگ بود به راحتی دم به تله نمی داد. گرگ طرح دوستی با میش ریخت در صورتی که هیچگاه از فکر خوراک بره بیرون نیامد. گرگ از هویت میش غافل نمی شد، کم کم میش باورش شد، دوستی خاله خرسه را، دشمنش را نشناخت و ساده اندیش بود که ستیز و کید گرگ را از یاد برد. به اینجای داستان که می رسید خوابمان می برد تا اینکه امضای توافق بیدارمان کرد. دل کندن سخت است، به ناچار عکسش را که با ربان مشکی پیچیده شده بود به روی سنگ سرد قبرش می گذارم. با لبخند نگاهم می کند، لبخند تلخی می زنم. مادربزرگ، قصه ات تعبیر شد.

و اما آن روزها گذشت و این روزها نیز از پی هم می گذرد لیک دشمن همه ی این سال هایمان یکی است. مرد هزار چهره، گاهی با کروات گاهی با عمامه. اما من به مرد بودنش شک دارم. ظلم در قاموس مردانگی نمی گنجد. دشمن هرطور که بخواهد می آید، می خواهد تا اسلام را بگیرد، می آید تا با هویت بشری در مقابل هویت الهی بایستد، گاهی سخت می آید گاهی نرم، هر کار می کند که نهضت پیش نرود، می ایستد در مقابل حرف خدای کودکی هایمان تا حالا. گرگ پیر قصه های مادربزرگ بره نمی شود ، ذاتش عوض نخواهد شد. بزرگترین درس را بزرگترین معلممان خمینی کبیر داد که دشمن سازش پذیر نیست. تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل...

...................................................................................

1-سید شهیدان اهل قلم، شهید آوینی

  • ف. محمدی

نظرات (۲)

خیلی عاااااالیییییی بود 

پاسخ:
ممنون عزیزم...
  • ماسال نیوز
  • موفق باشید
    پاسخ:
    ممنون...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی